♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥
دکتر قاطعانه گفته بود
"شما دو تا با هم...هرگز نمیتونید صاحب فرزند بشید"
همه یِ فامیلُ این یه جمله ریخت به هم
اون طرف
یه عده آدم نشسته بودند پایِ دوختُ دوزِ زندگی ما و
این طرف ما دو تا
سرِ جنگ بودیم با منطق و دلِمون
میگفت: من هیچـــی
تو عاشقِ بچه ای
برو پیِ زندگیت
راحت نمیگفت ها...جــون میکّندُ میگفت
گریه می کردُ میگفت
سه حرفیِ قویِ مغرورِ من
زار میزدُ می گفــت
زن عمــو دنبالِ دخترِ خــوش برُ رو و کدبانــو واسِ مــردِ من میگشتُ
و مادرم سخت دنبالِ شــوهر دادنِ من به یه"جنتلمنِ با اصلُ نصب" بــود
یه نفــر نبـود محضِ رضایِ خـدا
طرفِ دل ما رو بگیــره
یه روز
بعدِ همه یِ گریه کردنا
غصـه خوردنا
نشستم رو به روشُ گفتم
ببین مــردجانِ من
۴۰ سال دیگه
جامــون گوشه ی خانه ی سالمندانِ
بی بچــه
یا با بچــه
تصمیمِ ماست
که این چهل سالُ
شب ها کنار یه غریبه بخــوابیم
که فقط پدر و مــادر بچه هامونن
یا شب ها تا خودِ صبح تو تراس واسِ هم شعــر بخونیمُ
دل بدیمُ قلوه بگیــریم
من که میخــوام
چهل سالُ قربونِ عسلیِ چشمـات برم
میمــونه تــو
که میخوای چهل سالُ به رقصِ خنده دارِ من تو عروسیمون بخندی
حلــه...؟